|
قبض تاكسي
فرزانه مرداد 1381
زن عينك افتابي اش را زد. آفتاب ساعت 11 صبح ,مرداد ماه هوا را گرم كه چه عرض كنم داغ كرده بود . خوشبختانه منشي يادش بود كه ماشين كولر دار برايش بگيرد. سوار شد . عقب نشست و درب را بست . هواي داخل ماشين قابل تحمل بود. "خسته نباشيد آقا. لطفا فاز 2 جنوبي " " چشم خانم." زن پس از جابجا كردن كيف و نقشه ها, و كامپيوتر لپتاب , به صندلي ماشين تكيه كرد . تلفنش زنگ زد. " الو بله " " سلام " "بله من راه افتادم . نماينده پيمانكار كانل بماند. به آنها بگوييد مداركشان كامل باشد. "
ضمن صحبت نگاهش به آينه ماشين افتاد . چشمان آشنا. ابروي كمان دار كه در انتها صاف شده و محو ميشد.
"بله بايد مدارك را ديد. " " مغايرتهاي زيادي وجود داره و اختلا ف قيمت زياده ...." "بله فعلا خداحافظ . " و بخش بالايي بيني . چقدر بنظرش آشنا بود. معمولا حافظه اش به او در شناخت ادمها و چهر ه ها كمك مي كرد و لي اين شخص با تصوير نصفه ونيمه. نه ! نمي تواند او باشد. خودش هم نفهميد كه چي شد كه ياد سالهاي دانشجويي افتاد . سر كلاس نقشه برداري بود. "او" بالاي همه صفحات جزوه مي نوشت " ياهو" . ان روز روي نقشه ها هم نوشته بود . خيلي خونسرد و شوخ طبعانه به "او" گفت : بيين آقا ديگه اينجا را ول كن همه جا امضاي خودت را ثبت نكن . و آن مرد خنديد ه بود. همه بچه ها خنده بودند . يكي از پسر هاي كلاس گفت : "خيلي جرات داري ها ".
با"او" اختلاف عقيده زيادي داشت و لي به عقايد همديگر احترام ميگداشتند.
" او" از خانواده مذهبي بود و دختر از خانواده معمولي و نه چندان سنتي.
حتي هنگام صحبت بادختر, نگاه علاقمندش را مي دزديد.
آخرين كلاس را در اوايل جنگ باهم داشتند.
" خانم ورودي غربي را بروم يا شمالي ؟ " "لطفا شمالي. " صدايش كمي خش دارد . ولي نه صداي " او " رسا و گرم و أشنا بود.
حالا زن دقت كرد. دست راست مرد كه روي دنده بود مي لرزيد . شايد لرزش ماشين روشن بود. ولي بيشتر بنظر مي رسيد. دستش سوخته بود يعني چند رنگ شده بود. با پوسته پوسته هاي صورتي و زرد . شباهتي پيدا نكرد. زماني كه " او " تصميم گرفته بود به جبهه برود فقط 3 تر م از درسش باقي مانده بودو وقتي به دختر گفته بود مخالفت صريح او را حدس مي زد . خبرش آمده بود كه بشدت زخمي شده . با چند تا بچه ها ي دانشكده به ديدنش رفته بودند . پاي چپش را كه روي مين رفته بود قطع كرده بودند. از ديدن دخترها خوشحال نشده بود.
بعدها شنيده بود كه صدمات زيادي خورده و حتي قادر به ادامه و تمام كردن درسش نيست.
" بفرماييد خانم . " " مرسي آقا . خسته نباشيد " "تشكر. قبض را بنام شركت بنويسم ؟" " بله , لطفا" پرداخت كرد و پياده شد. داشت كيفش را روي دوشش جابجا مي كرد. نگاهش روي قبض افتاد . " ياهو " . صداي گاز دادن ماشين آمد . سرش را بالا آورد . ماشين حركت كرده بود. زن روي شيشه عقب ماشين علامت صندلي چرخدار را ديد.
|
|