قبض تاكسي

فرزانه
farzaneh_f@hotmail.com

قبض تاكسي

فرزانه
مرداد 1381


زن عينك افتابي اش را زد. آفتاب ساعت 11 صبح ,مرداد ماه هوا را گرم كه چه عرض كنم داغ كرده بود .
خوشبختانه منشي يادش بود كه ماشين كولر دار برايش بگيرد.
سوار شد . عقب نشست و درب را بست .
هواي داخل ماشين قابل تحمل بود.
"خسته نباشيد آقا. لطفا فاز 2 جنوبي "
" چشم خانم."
زن پس از جابجا كردن كيف و نقشه ها, و كامپيوتر لپتاب , به صندلي ماشين تكيه كرد
.
تلفنش زنگ زد.
" الو بله " " سلام "
"بله من راه افتادم . نماينده پيمانكار كانل بماند. به آنها بگوييد مداركشان كامل باشد. "

ضمن صحبت نگاهش به آينه ماشين افتاد .
چشمان آشنا. ابروي كمان دار كه در انتها صاف شده و محو ميشد.

"بله بايد مدارك را ديد. "
" مغايرتهاي زيادي وجود داره و اختلا ف قيمت زياده ...."
"بله فعلا خداحافظ . "
و بخش بالايي بيني . چقدر بنظرش آشنا بود.
معمولا حافظه اش به او در شناخت ادمها و چهر ه ها كمك مي كرد و لي اين شخص با تصوير نصفه ونيمه.
نه ! نمي تواند او باشد.
خودش هم نفهميد كه چي شد كه ياد سالهاي دانشجويي افتاد . سر كلاس نقشه برداري بود.
"او" بالاي همه صفحات جزوه مي نوشت " ياهو" . ان روز روي نقشه ها هم نوشته بود .
خيلي خونسرد و شوخ طبعانه به "او" گفت : بيين آقا ديگه اينجا را ول كن همه جا امضاي خودت را ثبت نكن .
و آن مرد خنديد ه بود. همه بچه ها خنده بودند . يكي از پسر هاي كلاس گفت : "خيلي جرات داري ها ".

با"او" اختلاف عقيده زيادي داشت و لي به عقايد همديگر احترام ميگداشتند.

" او" از خانواده مذهبي بود و دختر از خانواده معمولي و نه چندان سنتي.

حتي هنگام صحبت بادختر, نگاه علاقمندش را مي دزديد.

آخرين كلاس را در اوايل جنگ باهم داشتند.

" خانم ورودي غربي را بروم يا شمالي ؟ "
"لطفا شمالي. "
صدايش كمي خش دارد . ولي نه صداي " او " رسا و گرم و أشنا بود.

حالا زن دقت كرد. دست راست مرد كه روي دنده بود مي لرزيد . شايد لرزش ماشين روشن بود. ولي بيشتر بنظر مي رسيد.
دستش سوخته بود يعني چند رنگ شده بود. با پوسته پوسته هاي صورتي و زرد .
شباهتي پيدا نكرد.
زماني كه " او " تصميم گرفته بود به جبهه برود فقط 3 تر م از درسش باقي مانده بودو وقتي به دختر گفته بود مخالفت صريح او را حدس مي زد .
خبرش آمده بود كه بشدت زخمي شده . با چند تا بچه ها ي دانشكده به ديدنش رفته بودند . پاي چپش را كه روي مين رفته بود قطع كرده بودند.
از ديدن دخترها خوشحال نشده بود.

بعدها شنيده بود كه صدمات زيادي خورده و حتي قادر به ادامه و تمام كردن درسش نيست.

" بفرماييد خانم . "
" مرسي آقا . خسته نباشيد "
"تشكر. قبض را بنام شركت بنويسم ؟"
" بله , لطفا"
پرداخت كرد و پياده شد.
داشت كيفش را روي دوشش جابجا مي كرد. نگاهش روي قبض افتاد . " ياهو " .
صداي گاز دادن ماشين آمد .
سرش را بالا آورد . ماشين حركت كرده بود. زن روي شيشه عقب ماشين علامت صندلي چرخدار را ديد.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30488< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي